همه در هم

۴ حکایت زیبا از گلستان سعدی

4 حکایت زیبا از گلستان سعدی

۴ حکایت زیبا از گلستان سعدی

۴ حکایت زیبا از گلستان سعدی :

 دل آزرده

وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم. دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت مگر خردی فراموش کردی که درشتی می کنی؟

هنر

حکیمی پسران را پند همی داد که جانان پدر هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محل خطر است یا دزد به یک بار ببرد یا خواجه به تفاریق بخورد. اما هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده و گر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است. هرجا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند.

پادشاه و پسر کوتاه قدش

ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوب روی
باری پدر به کراهت و استحقار درو نظر می کرد
پسر به فراست استیصار به جای آورد و گفت ای پدر
کوتاه خردمند به که نادان بلند
نه هر چه به قامت مهتر به قیمت بهتر
الشاه نظیفه والفیل جیفه
اقل جبال الارض طور و انه ///// لاعظم عند الله قدر و منزلا
آن شنیدی که لاغری دانا ///// گفت باری بابلهی فربه
اسب تازی و گر ضعیف بود ///// همچنان از طویله خر به
پدر بخندید و ارکان دولت پسندیدند و برادران به جان برنجیدند
تا مرد سخن نگفته باشد ///// عیب و هنرش نهفته باشد
هر پیسه گمان مبر نهالی ///// باشد که پلنگ خفته باشد
شنیدم که ملک را در آن قرب دشمنی صعب روی نمود چون لشکر از هر دو طرف روی در هم آوردند
اول کسی که به میدان در آمد این پسر بود
گفت :
آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من ///// آن منم گر در میان خاک و خون بینی سری
کانکه جنگ آرد بخون خویش بازی می کند ///// روز میدان و آنکه بگریزد بخون لشکری
این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت
چون پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت :
ای که شخص منت حقیر نمود ///// تا درشتی هنر نپنداری
اسب لاغر میان بکار آید ///// روز میدان نه گاو پرواری
آورده اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک جماعتی آهنگ گریز کردند
پسر نعره زد وگفت ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید
سواران را بگفتند او تهور زیادت گشت و بیکبار حمله آوردند
شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند
ملک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر بیش کرد
تا ولیعهد خویش کرد
برادران حسد بردند و زهر در طعامشان کردند
خواهر از غرفه بدید دریچه برهم زد
پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت محالست که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند
کس نیاید به زیر سایه بوم ///// ور همای از جهان شود معدوم
پدر را از این حال آگهی دادند
برادرانش را بخواند و گوشمالی بواجب بداد
پس هر یکی را از اطراف بلاد حصه معین کرد تافته بنشست و نزاع بر خاست
که ده درویشی در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند
نیم نانی گر خورد مرد خدا ///// بذل درویشان کند نیمی دگر
ملک اقلیمی بگیرد پادشاه ///// همچنان در بند اقلیمی دگر

انگشتر به دست راست کردن

از یکی از بزرگان پرسیدند : با اینکه دست راست دارای چندین فضیلت و کمال است .چرا بعضی انگشتر را در دست چپ می کنند؟او در پاسخ گفت : ندانی که پیوسته اهل فضل ، از نعمتهای دنیا محروم شوند؟
آنکه خط آفرید و روزی داد *** یا فضیلت همی دهد یا بخت

همه درهم

خروج از نسخه موبایل